لیلا عراقیان پل طبیعت را در ۲۵ سالگی طراحی کرد.
این پل ۲۷۰ متری که ۲ هزار تن وزن دارد، دو بوستان تهران را بر فراز بزرگراه مدرس به هم وصل می کند.
برای پیدا کردنش زیر پل طبیعت زحمت چندانی نکشیدم. تکیه داده بر میله های پل در پس زمینه ای از کوه های البرز رو به عکاس لبخند می زد. عکاس چندین بار از او خواست تا جایش را عوض کند، اما او انگار که به دوربین عادت کرده باشد، راحتی می ایستاد و اعتراضی نمی کرد. من سومین مصاحبه آن روزش بودم.
صبح یک سخنرانی در دانشگاه تربیت مدرس کرده بود و بعدا به من گفت که مصاحبه با شبکه العالم و آسوشیتدپرس را رد کرده است. مردمی که از کنارش رد می شدند غرق در پیاده روی عصرگاهی خود بودند. کسی شاید فکر نمی کرد که این دختر جوان طراح پلی باشد که بر آن می گذرند.
لیلا عراقیان پل طبیعت را در ۲۵ سالگی طراحی کرد. این پل ۲۷۰ متری که ۲ هزار تن وزن دارد، دو بوستان تهران را بر فراز بزرگراه مدرس به هم وصل می کند. پل طبیعت جایزه های داخلی زیادی گرفت اما پس از جایزه بین المللی آرکیتایزر+A بود که عراقیان تیتر رسانه های داخلی و خارجی شد. در ایران او را برنده «معتبرترین جایزه معماری جهان» اعلام کردند. نام و تصویرش در رسانه های اجتماعی دست به دست شد و این توجه ناگهان چنان شدت گرفت که عراقیان در صفحه رسانه اجتماعی اش نوشت که او فقط یک جایزه بین المللی گرفته نه معتبرترین جایزه جهان را.
خودش هم از این همه اقبال شگفت زده است. علت اصلی این میزان توجه خبری را زن بودن و جوان بودن خودش می داند: «پروژه های دیگری هم در ایران بوده اند که در سطح بین المللی مطرح شده اند و حتی جایزه های مهم تری هم گرفته اند، اما تبدیل نشدند به چیزی که در وایبر پخش شود یا همه درباره اش بنویسند.»
عراقیان از این همه بزرگ نمایی چندان خوشحال نیست. هرچند خیلی ها شیفته چنین توجهی هستند: «هرچقدر آدم صداقتش بیشتر باشد جای سفت تری می ایستد. چیزی برای از دست دادن ندارم که دروغ بگویم. از آدم های متوهم خوشم نمی آید و صداقت را دوست دارم.»
چرا این قدر مهم است که یک زن جوان یک پل بسازد؟ می خندد: «چه سوال های سختی!» کمی فکر می کند: «نمی دانم، شاید چون کمتر پیش می آید. ولی این مسئله که من طراح پل شده ام نتیجه خوش شانسی بزرگی بود که در زمان درست، کنار آدم های درست، در جای درست بوده ام. یعنی مدیران مجموعه اراضی عباس آباد تصمیم گرفتند مسابقه طراحی پل برگزار کنند، درست همان موقع ما مشغول پروژه های آمفی تئاتر آب و آتش و بازار گل در همین مجموعه بودیم.
قبل از آن هم پل ابریشم دو را همین جا ساخته بودیم و به همین دلیل ما را دعوت کردند.» چندین بار روی نقش پررنگ شریکش تاکید می کند و اینکه چهار سالی که در کانادا بوده و درس می خوانده، شریکش بوده که مراحل ساخت پل را پیگیری کرده است. بی هیچ تردید می گوید که سر و کله زدن با پیمانکاران و وصول پرداخت ها بر عهده شریکش بوده: «باز هم قسمت های مردانه کار را یک مرد پیگیری می کرد.»
همان طور که روی پل راه می رویم، عذرخواهی می کند و از تابلوهای تبلیغاتی روی پل با گوشی همراهش عکس می گیرد: «اینها را باید بردارند. قرار نیست اینجا این همه شلوغ باشد. مردم روی پل طبعیت اند، اینجا دیگر تبلیغ پل را نمی خواهد.» از سطل های زباله هم عکس می گیرد. بعد، از نورهای روی پل: «در طراحی ما، نورپردازی بیرونی پل اصلا به این شکل نبود.»
در کافه روی پل که می نشینیم، قبل از آنکه چیزی سفارش بدهیم برایمان چای و شیرینی می آورند. کارکنان کافه او را به نام صدا می زنند و خوشامد می گویند. اینجا او را خوب می شناسند. دوباره حرف از شهرت می شود و او تاکید می کند که موفقیتش حاصل تلاش یک تیم بوده است. می پرسم اگر این طور است پس چرا او چهره این تیم شده. همین سوال کافی است تا از ایده هایش دفاع کند، از سال هایی که وقت گذاشته و چندین و چند بار طرحی پل را عوض کرده است و اینکه به هر حال در همه پروژه ها نام معمار اصلی مطرح می شود و اینجا هم استثنا نیست.
برای لیلا پل جایی است برای ماندن نه رفتن. پل طبیعت پلی است برای آدم ها، پلی که بشود بر آن ایستاد و راه رفت و نگران نبود. انگار نگاه کردن به شهر و ماشین ها و کوه از بالا، از اضطراب معمول زن بودن می کاهد و جایش را می دهد به آرامشی برای دوست داشتن تهران. از لیلا می پرسم که به عنوان یک زن تجربه اش از تهران چطور بوده. اول می گوید که تجربه اش بیشتر مربوط به آدم ها می شود، اما کمی بعد می گوید مردی که در پیاده روهای تهران راه می رود نگران نیست که مرد بغلی به او متلک بگوید ولی او که زن است مسلما چنین چیزی آزارش می دهد: «ولی این به در و دیوار شهر ربطی ندارد.»
ویژگی های معمارانه پل اما چیزی است که طراحی آن را منحصر به فرد می کند: «برایم جذاب بود که معماری و سازه یکی باشد. الان کسی می آید ساختمان را معماری می کند و بعد مهندسان سازه به آن ستون اضافه می کنند، اما من به این یکی بودن معماری و سازه علاقه دارم. در شرکتمان هم که متخصص سازه های پارچه ای است تلفیقی از معماری و سازه داریم.»
اما هیچ قبول نمی کند پلی که ساخته «زنانه» است: «حتی اگر این تحلیل هم در مورد من وجود داشته باشد، خودم نمی توانم چیزی درباره آن بگویم. در طراحی من تجربه انسان از فضا مهم است. و خیلی معمارهای مرد هم همین اهمیت را قائل اند.» جذابیت پل برای او بیشتر در منظره زیبایش نهفته است: «وجود این پل پیاده ربطی به من یا زن بودنم ندارد. دفتر نقش جهان پارس خیلی سال پیش اتصال این دو پارک را در طرح کلی خود دیده بود. مهندس میرمیران این پل را به عنوان گذرگاه پیاده پیش بینی کرده بود و اصلا به همین دلیل هم برایش مسابقه گذاشتند.»
مهم ترین ویژگی پل نه زن بودن طراح آن است، نه آشتی آن با عابران پیاده: «من در معماری پیچیدگی را دوست دارم. حالت پیچیدگی، شروع کردن از یک سطح و رسیدن به سطح دیگر. اینکه موقع راه رفتن انتهای مسیر را نبینید. می توانید این پل را به چندین شکل مختلف و هر بار یک طور تجربه کنید. این پیچیدگی همیشه در کارهای من بوده حتی در پروژه های دانشجویی ام.» به خاطر همین علاقه به پیچیدگی، فیلم های اصغر فرهادی را دوست دارد: «چون باید چند بار نگاهشان کرد تا پیچیدگی های روابط و آدم ها را فهمید. از اینکه ذهنم را درگیر می کند لذت می برم.»
طراحی پل طبیعت را به علت همین پیچیدگی و منحنی و خم هایش ایرانی می دانند، ولی او بیشتر سرچشمه گرفته از ناخودآگاهش می داند؛ ناخودآگاهی که ایرانی است: «کسی به من گفت این پل ایرانی است و من به حرفش فکر کردم. حالا اگر شما می گویید زنانه است باید درباره آن هم فکر کنم.»
زاها حدید، یکی از مشهورترین معماران امروز، جایی گفته بود که من فقط معمارم نه معمار زن. برای عراقیان هم این جمله دلپسندتر از این است که معماری اش را زنانه بداند: «در دانشگاه دخترها بیشترند. ولی در کار این عوض می شود. شریک مرد من بیشتر چهره بیرونی کار بوده. من همیشه در بخش طراحی و دفتر بوده ام و بخش روابط بین المللی با شرکت های خارجی. شاید زنان دیگری باشند که جور دیگری کار کرده باشند اما من خودم تحمل خیلی رفتارها و کارها را ندارم. نمی توانم بگویم خیلی کارهای مردانه کرده ام.» زاها حدید هم در مصاحبه ای ابراز تعجب کرده بود که چرا زنان دانشجوی بااستعداد هیچ گاه سفارش های بزرگ نمی گیرند.
لیلا عراقیان ۳۱ ساله فکر می کند مردم طراحی اش را دوست دارند چون «پل فضاهایی از جنس های مختلف دارد: گوشه کنارهایی برای حرف زدن، خندیدن، دویدن، قرار گذاشتن… گوشه هایی که فضا را از یکنواختی در می آورد. کار تمیز ارائه شده و این هم محصول زحمت همکارانم بوده است. نو بودن این فضا در تهران باعث شد که مردم از آن استقبال کنند. هم منظره خوبی دارد و هم فضایی جمعی است که مردم می توانند بدون اینکه کاری به کار هم داشته باشند کنار هم باشند. ما در پیاده روها هم نگرانیم که موتور به ما نزند ولی پل طبیعت جای امن و آرامی است که می شود زندگی شهری را تماشا کرد… نگاهی از بالا به شهر و ماشین ها که شاید به آدم ها احساس قدرت هم بدهد.»
برخی از همکاران معمار لیلا او را متهم کرده اند که با «سازه زمخت» منظر شهری را تخریب کرده، اما خودش می گوید که این منظر پیش از این مخصوص ماشین سوارها بوده و در همه شهر حق با ماشین هاست. حتی روی خط عابر پیاده این پیاده ها هستند که باید مراقب باشند. لیلا اما پلی طراحی کرده که به این شکل از رابطه بین پیاده و سواره پایان می دهد. این اما تنها بلندپروازی او برای تغییر محط پیرامونش نیست.
در ۲۲ سالگی شرکت سازه های پارچه ای را به همراه مهندس بهزادی تاسیس کرده، با سرمایه ای حداقل: «خیلی ها فکر می کنند امروز وضع ما عالی است ولی همین الان هم کلی طلب وصول نشده داریم.» تاسیس شکرت در ۲۲ سالگی و طراحی یکی از مهم ترین پل های تهران چند سال بعد از آن. از او می پرسم که بلندپرواز است؟
می گوید: «می دانم. شاید آن موقع آن قدر بچه بودم که نمی دانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. همیشه دنبال هیجان و رشد کردن هستم. ایده شرکت هم برایم جالب بود و فکر کردم چرا که نه. چون سرمایه ای هم نداشتم، چیزی برای از دست دادن نداشتم. از پدرم یک میلیارد تومان پول قرض نکرده بودم که نگران از بین رفتنش باشم. دانشجو بودم و در کنار تحصیل این کار را شروع کردم. شاید اگر تنها بودم جایی رها می کردم ولی شریکم هم بود و او اصولا آدم صبوری است.»
خانواده ای دارد که او را از نظر مالی و عاطفی حمایت می کرده است. به همین دلیل بیشتر در کارش ریسک پذیر بوده: «وقت هایی که زندگی خیلی با من راه نمی آمده، همیشه پدر و مادرم بوده اند که گفته اند ما هستیم.»
وقتی درباره ازدواج از او می پرسم، تعجب می کند، انگار انتظار چنین سوالی را ندارد. برایش توضیح می دهم که ما درباره تجربه های زنانه می نویسیم و بسیاری از دختران هم سن و حتی کوچک تر از او تحت فشارند تا زودتر ازدواج کنند. می گوید: «راستش تا به حال کسی را ندیدم که مطمئن باشم می توانم بقیه عمرم را با او زندگی کنم. علاوه بر این، در چهار سال گذشته بین ایران و کانادا در رفت و آمد بوده ام و خیلی وقت نداشتم. معمولا هم کسی نمی خواهد با کسی که تکلیفش معلوم نیست، وارد رابطه شود.»
شانه بالا می اندازد و می گوید: «سر هم شاید ۵۰ دفعه هم تا حالا آشپزی نکرده باشم. این ها یعنی تمام وقتم صرف کار و تحصیل شده… شاید ده سال دیگر بگذرد و هنوز مجرد باشم و پشیمان شوم. ولی واقعیت این است که تاثیری که این پل روی این همه آدم داشته، آدم هایی که حتی نمی شناسمشان، حس ارزشمندی به من می دهد، حتی اگر به قیمت از دست دادن بعضی چیزها باشد. گاهی فکر می کنم شاید همه نتوانند همه چیز داشته باشند.»
از او درباره «نمی توانم»هایش می پرسم. آخرین باری که یادش می آید به خودش گفته «دیگر نمی توانم» موقع نوشتن پایان نامه فوق لیسانسش بوده است. راه حلش؟ «استاد راهنما را عوض کردم و همه چیز خیلی زود بهتر شد.» می گویم باز هم که خودت دست به کار شدی و شرایطت را عوض کردی! می خندد و می گوید: «من به خاطر پل دو سال از دانشگاه دور بودم و همه هم دوره هایم فارغ التحصیل شده بودند. احساس می کردم که عقب مانده ام. با وجود اینکه پروژه به این بزرگی در تهران داشتم، اصلا اعتماد به نفس نداشتم.» این بار من می خندم. می گوید: «بعضی جاها هست که اعتماد به نفس ندارم.»
از اعتراف کوچکش لحظه ای نگذشته که، با لحنی جدی و مطمئن، از معماری امروز ایران انتقاد می کند و حتی از برنامه کلاه قرمزی هم ناراحت است که معمار را مهندس راه و ساختمان معرفی کرده: «همه می نالند که خانه هایمان زشت شده ولی حاضرند کلی پول فلان سنگ را بدهند اما پول به معمار ندهند. می خواهند بیشترین متراژ ممکن را داشته باشند بدون اینکه به کیفیت آن توجه کنند. قیمت خانه ها بر اساس محله و مصالح تعیین می شود نه براساس کیفیت فضا، نه به خاطر دنجی یا خوبی.»
وقتی درباره وقت آزادش می پرسم، به شوخی می گوید که در اوقات فراغت ایمیل های قدیمی اش را چک می کند. بعد جدی تر می گوید: «موسیقی خیلی دوست دارم، آهنگ هایی به زبان های مختلف را برای خودم می خوانم. ترانه هایشان را پیدا می کنم، این جوری هم کلمه های جدید یاد می گیرم هم آواز می خوانم.»
کتابی که این روزها می خواند شهرهای قابل پیاده روی است؛ شهرهایی که در آن مردم بدون ماشین هم بتوانند زندگی کنند. از کتاب مثال زنی را می زند که در راه ماشین رویی با زحمت در آفتاب راه می رود. پزشکی که این زن را می بیند با خود می گوید: «اگر این زن بیفتد و بمیرد، می گویند از آفتاب زدگی مرد، نمی گویند از شهرسازی بد مرد.» امیدواری اش برای تغییر تهران اما متوهمانه نیست: «طراحی شهری تهران را قبل از انقلاب یک امریکایی انجام داده و ارزش های خاصی در این طراحی گنجانده. به همین خاطر تغییر دادن تهران کار یک شب و دو شب نیست.»
کم کم شب از راه می رسد و آسمان بر فراز کوه های البرز نارنجی تر می شود، جمعیت روی پل هم بیشتر. پلی که وقتی وارد آن می شوی انتهایش را نمی بینی. می پرسم زندگی خودش هم همین طور است؟ انتهایش معلوم نیست؟ سرش را تکان می دهد. تنها پیچیدگی و کشف زندگی است که برایش هیجان دارد: «زندگی خارج از ایران را هم به همین خاطر دوست ندارم، چون امسالت با سال پیش فرقی ندارد، امروزت با ۳۶۵ روز گذشته هم فرقی نمی کند. خارج از ایران احساس یکنواختی می کنم.»
همان شب به کانادا پرواز دارد. «مدتی بود که بینابین این دو کشور بودم، دیگر دارم می روم که جمع کنم.»
«که بمانی؟»
«که برگردم.» و رو به غروب دودزده تهران لبخند می زند.